تاریخ: 29 اسفند 1402 - 09 رمضان 1445 - 2024 March 19
کد خبر: 103
تاریخ انتشار: 19 بهمن 1399 - 19:18:41
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
یادداشت های مردم در سوگ علی
امروز عصر در میان مردم دوستدارش علی به خاک سپرده شد اما نه خاطرات و خوبی هایش که همین جمع حاضر انهم در شرایط کرونایی بی هیچ اطلاعیه و اعلامیه ای امده بودند تا با او که بسوی ابدیت می رود خداحافظی کنند جمعیتی که امده بودند از همه اقشار مردم بودند از کسبه و بازاریها از رانندگانی که خودشان میگفتند همیشه چای و.... 
 
 


صبحانه اش برای ما اماده بود از رهگذران کوچه و خیابان از همسایگان و دوستان از فرزندان و فامیل از علاقمندان به خبر و نشریات و روزنامه و مجله از همه قشر بودند تا با مردی که هیچ وقت برای مطرح شدن تلاشی نکرده بود با غمی جانکاه بدرقه اش کنند .
 
 
 
 
در فضای مجازی از همشهریان در داخل و خارج مطالبی بیاد او نوشتند که چند تا از انها اینجا می اورم .
 
بهرام اذری از دبی / خدا حافظ رفیق خدا حافظ مرد مهربان و خوشقول  خدا حافظ مرد زحمتکش و با تعصب و خدا حافظ پرسپولیسی اصیل و دوست داشتنی و عاشق سلطان علی پروین    انگار دیروز بود که من و تو و دوستان هم محله آقایان عبدالحمید احمدی ناصر احمدنژادان هاشم امیری صدیق امیری اسماعیل باستان و.....و خیلی از دوستان دیگر که الان حضور ذهن ندارم هر روز عصر در زمین خاکی لرد جوخرمون کنار گز حاج هاشم و یا زمین کنار گز قطار  و بعد ها زمین فوتبال جلو دبیرستان هوشیار  محل فعلی استادیوم اوز فوتبال بازی میکردیم و بعد از مدتی که به کویت رفتی و برگشتی هر روز بعد از بازی برای همه نوشابه میخریدی و شده بود کار هر روزمان و لذت زندگی میبردیم‌.  لعنت به این روزگار بیرحم برای تو رفتن هنوز زود بود که ما را تنها بگذاری و داغ نبودنت بر دلمان بگذاری هر چند مرگ قصه تلخ جدا نا شدنی هر انسانیست اما ای کاش  ای کاش به موقع و بوقتش فرا میرسید و حالا تو رفتی و  عکسهاییکه در آلبوم من و دوستان بیادگار مانده است  روحت شاد و ‌یادت گرامی نازنین رفیق    خدا حافظ رفیق
 
 
مهسا محمود پور / به اندازه همین عکس بودنش عمیق و کمرنگ بود. از مسئولین و سمت داران شهر نبود اما نقشش پررنگ‌تر از هر رییس و مسئولی بود. به طرز عجیبی شهر مرکزش را دکه کوچک آقای عالی‌زاده انتخاب کرده بود. انگار او اولین کسی بود که آمدن و رفتن‌هایمان را می‌فهمید. وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم و از اتوبوس پیاده می‌شدم اولین کسی که می‌دیدم او بود. تا وقتی مادر یا پدرم بیاید دنبالم با نگاهش خیالم را راحت می‌کرد که مواظبم است. نگاهش سنگین بود، روی تن آدم می‌نشست و آدم را فکری می‌کرد. انگار کل شهر از زیر نگاهش رد می‌شد و کنترل همه چیز در دستش بود. آن طرف خیابان هم بودی و تاکسی برای رفتن به لار گیر نمی‌آمد زنگ می‌زد بر و بچه‌ها و مشکلت را حل می‌کرد. با این حد مهربانی‌اش لبخندش را یادم نمی‌آید، جواب‌هایش کوتاه و خشک و مختصر بود. بین سکوتش و حرف‌هایت دست می‌کرد یک مجله تحویلت می‌داد. انگار که شخصیتت را خوانده باشد. نمی‌دانم چه قدر سواد داشت. نمی‌دانم چه قدر از آن مجله‌ها را خوانده بود. چه قدر اهل علم و فرهنگ بود. او در سکوت و بی رنگی دکه‌اش مرکز توزیع علم و فرهنگ بود. کاش قبل از رفتنش فهمیده بودیم او چه قدر عمیق در دلمان ریشه کرده، چه قدر عمیق در ذهن‌مان بذر تفکر کاشته و جای خالی‌اش می‌تواند به اندازه یک چاه عمیق باشد، چاهی عمیق و محو که با هیچ چیزی پر نمی‌شود. چه می‌فهمیدیم وقتی رفت همه شهر دلشان می‌گیرد و عزادار می‌شوند‌.
 
 
 
فروغ هاشمی /
مرگ حق است
 اما بعضي مرگ ها تلخ تلخ....
خبر فوت مردي شريف را شنيدم كه از كودكي مي شناختم از زماني كه خيلي كودك بودم و باغبان بيمارستان بود،
به واسطه شغل مادرم ما هم زياد بيمارستان مي رفتيم و مدرسه ما هم روبروي بيمارستان بود،هميشه تعطيل كه مي شديم در حياط بيمارستان منتظر بوديم
انوقت ها  گلهاي فصلي و هميشه بهار هم  بوي بيشتري داشت و زيبايي بيشتر، هميشه مي گفت گل از شاخه جدا نكنيد كه تا روي شاخه است زيباست....
افسوس كه باغ زندگي هميشه بهار نيست و خزان
 هم منتظر است تا بگويد
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
/جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
بعدها كه مغازه مطبوعاتي داشت با خريد كيهان  بچه ها و اگر كسي مي خواست به خارج از كشور سفر كند براي اقوام و آشنايان و دوستان جدول مي خريديم و مي فرستاديم ،اشتراك اطلاعات هفتگي كه هر هفته خودش برايمان مي آورد و وقتي هم خودمان از كنار مغازه رد مي شديم
مي گفت مگه چيزي نمي خواي بيا روزنامه خبر اومده بردار،روزهاي زندگي هم هست،ورزش و جدول هم تازه آوردم،اين هم بردار به دردت مي خوره،اين يكي هم دانستنيهاست كه هميشه بر ميداري...
(صداش تو گوشمه هميشه مي گفت خشش با
 ...اُز کو انداش ..چی اوتنای با..بدا واسه جديد مهورده)
در فراق آن‌که رفت
در عزای آن‌که بود
«دیر مانده‌ام در این سرا... »
  ولی شما، عزیز
«ناگهان چه قدر زود...»
 
روحت شاد... و يادت گرامي
 
 
 
 
فرهاد رحمن زاده / تقریبا همه  اوزیها او را می  شناختند من نیز سالها بود او را می شناختم  دوران مدرسه از مغازه اش جدول و کیهان بچه ها خریداری می کردم اما اوج آشناییم بر میگردد به دهه ی هفتاد زمانیکه شبها پیر و جوان روبروی مغازه ی کوچکش صف کشیده  بودند تا علی آقا  بیاید  و  روزنامه هایشان را تحویل دهد علی آقا الزامی به رساندن روزنامه در آن ساعات شب به دست مشتری نداشت اما  بدلیل عشق و علاقه ای که به کار مطبوعاتی خود داشت تا پاسی از شب خواب را از چشمان خود میگرفت و تا رسیدن ماشین اداره پست منتظر می ماند تا مجلات و روزنامه ها در اسرع وقت به دست خوانندگان برسد  متاسفانه  شب نوزدهم بهمن ۹۹ علی عالی زاده مطبوعاتی پیشکسوت اوز با رفتنش خواب را از چشممان گرفت او رفت شاید در این دنیای مجازی دیگر نیازی به ماندن نمی دید  او رفت زیرا دِینَش را به جامعه ادا کرده بود اما صد حیف که چه زود رفت 
 
یادش گرامی باد
 
 
 
مینو محمود پور / اول دبیرستان بودم و عضو انجمن ادبی. در یکی از جلسات اعضای انجمن ادبی گراش مهمان انجمن ما بودند. یکی از اعضای انجمن گراش که شعرهایی زیبا می‌خواند مجله‌ای در دست داشت که نظرم را جلب کرده بود. با خودم گفتم کسی که شعر های زیبا می‌سراید قطعا مجله‌های زیبا می‌خواند. به زور توانستم ببینم که نام مجله چهل چراغ است. بعد از اتمام جلسه مستقیم به تنها مطبوعاتی شهر رفتم. گفتم: «مجله‌ی چهل چراغ می‌خواهم» گفت: «نداریم کسی نمی‌خرد» گفتم:«من عضو می‌شوم برای من بیاورید».
شش ماه عضویت مجلهی چهل چراغ آغاز رابطه‌ی یک مجله خوان نوجوان و تنها فروشنده‌ی مطبوعات شهر بود.
دوران ریاست‌جمهوری خاتمی بود، تب نسل سوم داغ و مجله‌ها فروش خوبی داشتند. پدرم همشهری عضو بود، مادرم موفقیت، من چهل چراغ. آقای عالی زاده مجله‌ها را دم در منزل تحویل می‌داد. کم کم برای کل شهر چهل چراغ می‌آورد و همیشه می‌پرسید: «مجله‌ی دیگری نمی‌خواهی برایت بیاورم؟».
آخرین مجله‌ای که آقای عالی‌زاده تحویلم داد ده روز پیش بود. حتی وقتی مجله‌ای عضو نبودم، مجله‌ی زنان را تحویل پدرم می‌داد و می‌گفت دخترت عضو است. خوشم می‌آمد مجله بیاید پشت در خانه یا تنها مطبوعاتی شهر چشمش که به مجله‌ی خاصی بیفتد من را یادش بیاید و با اینکه عضو نیستم یکی برایم کنار بگذارد.
می‌دانست چه جور مجله‌هایی می‌خوانم. گاهی همشهری داستان را کنار گذاشته بود بدون این که من درخواست کرده باشم یا عضو شده باشم. همه‌ی آنها را با عشق می‌خریدم خوشم می‌آمد که می‌دانست سبک و سیاق خواندنم چیست و مثلا مجله موفقیت  و خانواده و این‌ها را کنار نمی‌گذاشت. همشهری داستان می‌گذاشت، زنان می‌گذاشت‌، حتی می‌دانست سالهاست چهل چراغ نمی‌خوانم پس چهل چراغ هم نمی‌گذاشت. این چنین تیزبینی ای بین رابطه‌ی فروشنده و خریدار قابل تحسین بود.
خبر درگذشت مرد مطبوعات شهر متاثرم کرد. او برای من جزییات زیبای نوجوانی و اولین رای و خاتمی و تب نسل سوم و چهل چراغ و آن شعر زیبا که در آن بعد از ظهر دوشنبه توسط یک فرد مجله به دست از گراش خوانده شد بود. زندگی جزییات زیبایی دارد که بعضی‌ها با رفتار ساده و خالصانه‌شان زیباترش می‌کنند. آقای عالی‌زاده یکی از آنها بود.
 
 
هادی صدیقی /   ‏علی عالی‌زاده، تنها نماینده فروش روزنامه و مطبوعات شهر اَوَز دیشب درگذشت. مردی که یک شهر با او خاطره دارند. ده‍هٔ هشتاد که ساکن اوز بودم شبها ساعت ۱۰ با دوستان به سمت دکه‌اش می‌رفتیم تا روزنامه‌هایی که ماشین پست می‌آورد، همان موقع بگیریم و بخوانیم و دوستان روزنامه‌خوان شهر که اندک اندک ‏از هر سویی می‌رسیدند را ببینیم. حافظهٔ عجیبی هم داشت و سلایق مردم را می‌دانست. صدایم می‌زد می‌گفت مجلهٔ شکار و طبیعت آمده، ببر برای آقای محمودی (پدربزرگم)، اینم روزنامه استقلال. می‌گفتم من که پرسپولیسیم، می‌گفت برای دایی ببر که استقلالیست. بعد می‌گفت این هم مجله خودت، یک مجله خانواده هم ‏می‌داد و می‌گفت این هم ببر برای مادربزرگ
با از رونق افتادن مطبوعات و کم شدن مردم روزنامه‌خوان گویی عمر او نیز به ناگهان بسر رسید.
روحش شاد و یادش گرامی!
 
 
 
فایزه رضایی / وارد فضای کوچک مغازه اش شدم.. آقای روزنامه فروش یادگار روزهای رفته آدم‌هایی است که مشتری پر و پا قرص مطبوعات و مجلات بودند. هر بار که او را می بینم، می گویم؛ کتاب قصه هایم را از مغازه شما می‌گرفتم… این همه سال روزنامه فروش بودن کار کمی نیست سال‌های زیادی ماندن در این شغل که رونق اقتصادی چندانی ندارد کار هر کسی نیست. بیست و یک سال است که کارش توزیع نشریه است.
علی عالی زاده (متولد ۱ بهمن ماه ۱۳۲۹ هجری خورشیدی در آبادان) سالها است که مطبوعات می فروشد، بازنشستگی اش از کارمند بیمارستان به دست آمده بود. مطبوعات فروشی اش را در مکان فعلی که واقع در خیابان شهید بهشتی است بنیان گذاشت. نخستین مغازه ای در اوز است که به فروش مطبوعات اختصاص داده شد.
عالی زاده انگیزه خود را از روزنامه فروشی علاقه شدید به فوتبال ( هوادار تیم پرسپولیس و ارتباط نزدیک با علی پروین و احمد رضا عابدزاده چهره های مطرح ورزشی داشتم) و خبرهای ورزشی مخصوصا فوتبال(دروازه بان تیم فوتبال در مدرسه بدری سال ١٣۴۴) عنوان کرد و گفت:
یادش بخیر دوران طلایی فروش مطبوعات به پایان رسید.
مجلات خانوادگی، دنیای طبیعت و شکار، عکس های هنرپیشه ها و خوانندگان هندی، ایرانی و ورزشکارها، دنیای ورزش، دنیای جدول، دنیای تصویر، کتاب قصه های کودکان و نوجوانان،مجلات آشپزی و خیاطی خریداران زیادی داشت.
با آمدن موبایل و شبکه های مجازی و سایت ها، مردم از روزنامه های چاپی به سمت رسانه‌های مجازی رفته اند. مشتری های قدیمی که از قدیم روزنامه می‌خریدند، بازنشسته ها و فرهنگیان الان هم مشتری خرید روزنامه هستند. در دوران کرونا مشتری‌های میان سال به بالا به خاطر سن شان بیرون نمی‌آیند. فروش روزنامه ها بسیار پایین است. یکی از دلایل کم فروش شدن مطبوعات قیمت آن‌ها است الان علاوه بر قیمت‌های بالا و پایین بودن کیفیت  کاغذ، نسبت به قبل، مطالب هم دست اول نیست. مردم خواندنی ها را از گوشی‌های خود می‌خوانند، قیمت ها هم با وضعیت اقتصادی همخوانی ندارد زمانی در اوز خبری از هیجان مراجعه و خرید روزنامه بود.جوان های امروزی بیشتر به دنبال خرید سیگار هستند. مطالعه میان قشر جوان به دست فراموشی سپرده شده است. بعضی ها هم اهل مطالعه هستند ولی وضعیت درآمدی شان اجازه خرید نمی‌دهد. نسخه های زیادی از روزنامه ها را به عنوان کاغذ باطله به کسانی که برای پاک کردن شیشه ها می خواهند یا در حال اسباب کشی هستند می فروشیم.
نگارندهدر شامگاه یکشنبه ۱۹ بهمن ماه ۹۹ در عین ناباوری با خبر درگذشت زنده یاد علی عالی زاده روبرو شدم… چندی قبل جهت مصاحبه به مطبوعات فروشی مراجعه کردم، با رویی گشاده استقبال کرد اما به دلیل کسالت جسمانی بعد از گفتگوی مقدماتی و بیان هدف، ادامه بحث را به بعد از رفع کسالت شان موکول کردیم.. مجددا مراجعه نمودم اما فرزندشان گفتند حال پدر مساعد نیست
مصاحبه ام ناتمام ماند.. هر چقدر فکر کردم نتوانستم جمله ای در آخر گفتگوی ناتمامم بنویسم که حق مطلب را درباره این انسان وارسته ادا کنم
تکیه کلامشان خطاب به همگان (با مخفف بابا) در یادها ماندگار می ماند
هر صبح و عصر در حوالی بانک ملی دیگر علی را نمی بینیم که موتورسیکلت اش را کنار دیوار می گذاشت، قفل در را باز می کرد،  جارو را از پشت در بر می داشت و پیاده رو مقابل مغازه را تا چندین متر آن طرف تر جارو و آب پاشی می کرد
روانشان بهشت آشیان باد.
 
صمنا در نشریات انترنتی  اوز امروز , پیام دانش .فرهنگ و ارشاد اسلامی اوز ؛ پسین اوز  و مربوطی کهنه نیز مطالبی در همین رابطه منتشر شده است که در گروه های مجازی پخش شده است.
 
 
 

 

بدون نام
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
| 20 بهمن 1399 | 12:42:12
ahadtaghizadeh1@gamil.com

بلی عمو مردی شریف از اوز دارفانی را وداع گفت ونام نیک از خودبجای گذاشت.رفتنش مارا در غمی عمیق فرو برد عرض تسلیت به همه دوستداران و بازماندگانش


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
کد امنیتی:   
مجله خبری فیشور
اب و هوای  اوز
اوز امروز
عصر ایران
رقص گل
پایگاه خبری صحبت نیوز