تاریخ: 01 ارديبهشت 1403 - 11 شوال 1445 - 2024 April 20
کد خبر: 295
تاریخ انتشار: 3 فروردين 1402 - 23:55:47
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
داستان کوتاه / فرهاد ابراهیم پور
 
*مردی با شلوار آبی*
 
داستان / فرهاد ابراهیم پور  
 
دقیقا آنطرف خیابان روبروی در نیمه باز قبرستان قدیمی پارک کرد. دو روزی بود مشتری نداشتم .این اولین آدمی بود که داشت به سمت مغازه می آمد. خیلی خوش تیپ به نظر می رسید با موهایی جو گندمی و ته ریشی که خوب آنکادر شده بود. قدش با احتساب در ورودی مغازه به ۱۸۵ سانتیمتر می رسید ،شلوار ساده کلاسیک با کفشی که به نظر می رسید بیش از ۴۳ باشد و کت قهوه ای که روی پیراهن یقه داری پوشیده بود ، وارد مغازه شد . خیلی با وقار و شمرده راه می رفت و بعد از سلام رفت سراغ تیشرت و لباسهایی که وسط مغازه روی
 


 
*مردی با شلوار آبی*
 
داستان / فرهاد ابراهیم پور  
 
دقیقا آنطرف خیابان روبروی در نیمه باز قبرستان قدیمی پارک کرد. دو روزی بود مشتری نداشتم .این اولین آدمی بود که داشت به سمت مغازه می آمد. خیلی خوش تیپ به نظر می رسید با موهایی جو گندمی و ته ریشی که خوب آنکادر شده بود. قدش با احتساب در ورودی مغازه به ۱۸۵ سانتیمتر می رسید ،شلوار ساده کلاسیک با کفشی که به نظر می رسید بیش از ۴۳ باشد و کت قهوه ای که روی پیراهن یقه داری پوشیده بود ، وارد مغازه شد . خیلی با وقار و شمرده راه می رفت و بعد از سلام رفت سراغ تیشرت و لباسهایی که وسط مغازه روی استند لباس آویزان بود .
- سلام آقا خوش آمدید .بفرمایید 
 
چند لحظه ای گذشت پرسیدم کمکی از من بر میاد
- نه. دارم نگاه می کنم
 
 از آن سمت رفت قسمت قفسه ای که شلوارهای پارچه ای گذاشته بودم ،چند تایی بیشتر نداشتم انگار از یکی خوشش آمده بود، از قیمت پرسید و جواب دادم
میشه بپوشم ؟
سایزت
  ۴۸ ایرانی.
 شلوار دادم دستش, در اطاق پرو باز کردم و رفت تو . تا اون آقا داخل پرو بود دو نفر دیگه اومدند داخل مغازه یک زن و یک مرد و با فاصله چند دقیقه دوستم مجید آمد. اونی که با زنش اومده بود یک پلیور انتخاب کرده بود می خواست بپوشه . گفتم صبر کنید یکنفر داخله، بیاد بیرون بعد شما برید .
چند دقیقه ای صبر کردم دیدم نیومد از پشت در گفتم
آقا اندازتون هست
  آره اندازه است.
بازم پنج دقیقه شد و مشتری بعدی منتظر بود که بره اندازه بزنه اما اون آقا بیرون نیامد . صداش زدم :
 آقا میشه بیایید بیرون، مشتری اینجاست میخواد اندازه بزنه.
  جوابی نشنیدم چند دقیقه گذشت صدای نفسش که بلند بود می آمد اماهر چه صداش می کردم جوابی نمی شنیدم. دوستم گفت نکنه اتفاقی افتاده، نکنه سکته کرده باشه . آن مشتری که با زنش بود از قید خرید گذشت و گفت:
 -پدر بزرگم تو حمام بود که سکته کرد، اونم درو باز نمی کرد مجبور شدیم درو بشکنیم ، میخواهی درو بشکنیم، شاید مرده باشه .
فضا از سمت مشتری و کاسبی به سمت مرگ پیش می رفت یکنفر که نه می شناختم و نه تا حالا دیده بودم، حالا تو اطاق پرو بود و بیرون نمی آمد
در حال چاره جویی بودیم که مجید گفت:
- داره صدایی میاد ،نه, پس نمرده و از پشت سر من صداش زد آقا اگه می شنوی جواب بده حالتون خوبه . صدایی خفه گفت: - آره خوبم مشکلی نیست. الان میام
قدری خیالمان راحت شد ،زنی که همراه شوهرش اومده بود خودش را کمی بمن نزدیکتر کرد و یواش گفت:
- آقا به این جور آدم ها اعتماد نکنید، نکنه معتاد باشه رفته ان تو داره تریاک می کشه .
شوهرش ادامه داد آره ، پریسا راست میگه امکان داره اون تو یه کارایی میکنه، بزار ببینم بویی از تو اطاق پرو میاد یا نه. آرام رفت دماغش گذاشت درز اطاق پرو و برگشت و گفت:
 نه فکر کنم جورابش نشسته، بوی تریاک نمیاد.
 زنش رفت کنار همان‌جایی که شوهرش بو کشیده بود گفت:
- از کجا معلوم شیشه مصرف نمی کنه ، شیشه که بو نداره و رو کرد به شوهرش: بهرام یادت نیست پرویز، پسر خاله نسرینت شیشه می کشید و می رفت تو اطاق درو می بست و ما دنبالش تو کوچه می گشتیم.
 بهرام انگار زنش راز سر به مهری افشا کرده و حرف نابجا و بی موردی زده باشه با عصبانیت گفت:
- پریسا در دهنتو ببند، چند بار تا حالا از پسر خاله من اینجا و آنجا گفتی ، نزار دهن من باز بشه ، مگه معتاد و شیشه ای تو فامیلتون کمه که هی میری سراغ پسر خاله من .
- چیه بهت برمیخوره که پرویز موشی پسر خالت معتاده، مگه دروغ میگم
مجید نگاهی بمن کرد و منم نگاهی به اون خانم و هردو به شوهر اون زن . ما خودمون مشکلمون کم بود حالا شاهد بگو مگوی اونا بودیم . دیدم اوضاع داره از کنترل خارج می شه خیلی جدی به اون زن و شوهر گفتم
- لطفاً ساکت باشید مشکلتون جای دیگه حل کنید . هنوز چیزی نشده دارید به کسی که ندیدید تهمت می زنید .
مغازه اکثرمواقع خلوت و بی مشتری است، آنروز کمی شلوغ و پر ازسر و صدا شده بود، رهگذری که از آنجا می گذشت کمی پشت ویترین ایستاد و چون شاهد جدل ان زن با شوهرش بود و فکر کرده بود خبری هست آمد داخل مغازه. فضولی اش گل کرده بود و چون دید همه ما ساکت هستیم و حتی یادمون رفت بهش سلام کنیم با نگاهی که مختص یک زن با تجربه سر و گوش آب داه بود نگاهمان کرد و بعد از سلام پرسید
- چه خبر ؟
- سلام خانم بفرمایید ،خبری نیست چیزی می خواستید
-نه دارم نگاه می کنم
- باشه نگاه کنید .
من و مجید و آن زن و شوهر مثل کاراگاهانی که درگیر یک ماجرای مهم و پلیسی شده باشند ورود این رهگذر رامشکوکانه زیر نظر داشتیم و هر کدام از ما راجع به این تازه وارد فکر می کردیم. تو فکر من این بود نکنه این زن زن این آقا بوده یا فامیل او ، مجید هم کمی بمن نزدیک شد و گفت
- فکر کنم این زنه با اون آقا رابطه ای داشته باشه ؟
 -چه رابطه ای
 - نمی دونم
بهرام و پریسا هم با یکدیگر آرام پچپچه می کردند . زن تازه وارد مثل کسی که دنبال مجرم اصلی است نظری به همه ما انداخت و گفت :
- روسری دارید ؟
- روسری ،نه نداریم، ما جنس زنانه نداریم فقط برای مردهاست
- آهان پس ندارید
- نه، نداریم
ده دقیقه ای بود که همگی یادمون رفته بود که یکنفر داخل اطاق پرو است و در نمیاد و این زن سمج هم قصد بیرون رفتن از مغازه نداشت .
نمی دونستم ماجرا به اون بگم یا نه، تا اینکه پریسا به آن زن رهگذر گفت
- اگه میخواهی روسری بگیری ده تا مغازه برو جلوتر.
  اونم زبلتر از پریسا فورا جواب داد
 - رفتم ، نداشت
سرگرم صحبت پریسا و رهگذر بودیم که صدایی شبیه ضربه شدید به در اطاق پرو شنیدیم .
مجید و بهرام با هم گفتند:
 -زنده است زنده است ،خدا را شکر
حرف اینا تموم نشده بود که رهگذر پرسید
- چی بود؟ کی زنده است؟ چه خبره اینجا ،کسی مرده
- نه خانم کسی نمرده
- پس این آقا چی میگه. اون صدا چی بود . تو اطاق پرو چه خبره . چرا درو باز نمی کنید
- میخواهیم باز کنیم ولی در از پشت بسته است
- بهش بگید باز کنه
- بهش گفتیم جواب نمی ده
- زنه ؟
- نه . مرده
- پیره یا جوون ؟
- ۴۰ یا ۵۰ سالی فکر کنم داشته باشه
زبل خانم یواش یواش ادای خانم مارپل در می آورد و رفت دم در اطاق پرو و برگشت و سری چراخاند و گفت
- ماشین داره
- آره داره
- بریم ماشینو از نزدیک بررسی کنیم شاید آدرسی ازش پیدا کنیم
ما بدون اینکه فکر کنیم اینکار درست هست یا نه همگی با هم رفتیم آنطرف خیابان که ماشین پارک کرده بود. در ماشین قفل بود و هیچ دفتر و دستکی هم تو ماشین دیده نمی شد. زن بهرام گفت
- معطل نکنید شیشه بشکنید درو باز کنید شاید آن تو چیزی پیدا کنیم.
مجید : این چکاریه به جای اینکار بهتره به ۱۱۰ زنگ بزنیم
زبل خانم که هنوز نمی دونستیم چی صداش بزنیم گفت
- نه این کار پلیس نیست ، کار اورژانس و فوریت هاست. پریسا برای آنکه حرفی زده باشه گفت:
- نه . من دیدم تو فیلم ها اگر کسی جایی گیر کرده مثل زلزله و آتش سوزی به آتش نشانی زنگ می زنند .
صحبت های پراکنده و بی نتیجه هر دم داشت زیاد می شد. دو تا از مغازه دارها که دیده بودند من و چند نفر دور یک ماشین غریبه جمع شدیم آمدند نزدیک و گفتند
 - مشکلی پیش آمده
- نه ، اینا از دوستان هستند تازه رسیدن اینجا . تعارف می زنم بیان مغازه نمی یان
  اونا مثل کسایی که اصلا حرف منو باور نکرده باشند گفتند : - باشه اگه یه وقت کاری از ما بر میاد در خدمتیم ها ..
منم دیدم تا اوضاع بدتر نشده بهتره همگی برگردیم مغازه تا آنجا فکری به حال این اوضاع بکنیم .
دو باره رفتم دم در اطاق پرو
- آقا اگه صدای منو می‌شنوی جواب بده
چند لحظه ای صبر کردیم هیچ صدایی نیومد تصمیم گرفتم که درو بشکنیم، دنبال وسیله ای می گشتم مثل پیچ گوشتی بزرگی یا دیلمی یا تالیوری تا درو باز کنم
 - بهرام گفت: من آچار چرخ تو ماشین دارم، اون خوبه
- آره که خوبه، برو بیار .
بهرام که از در رفت بیرون خانمی که دست دختر ۷ ساله اش گرفته بود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک گفت
-ببخشید آقای ما اینجا نیومدند
- آقاتون
 - آره همسرم اون منو کنار مدرسه بچه ام پیاده کرد و گفت می‌رم برای خودم این دور و بر اگه مغازه ای هست شلوار بگیرم چند تایی مغازه گشتم آنجاها نبود نمی دونم کدوم مغازه دقیقا رفته .
ما تازه متوجه شدیم اون مرد داخل اطاق احتمال زیاد شوهر این زن هست. نمی دونستیم از کجا شروع کنیم و چه جوری بهش بگیم که شوهرت اینجاست .
زبل خانم فورا ته حرف خانم رو گرفت و گفت
- کدوم مغازه ، مردها اینجوری هستند بفکر زن هاشون نیستند و زن نباید مردشو تنها بزاره
- آقا بهرام ادامه داد : مرد تا مرد داریم و پریسا ادامه داد البته زن هم داریم تا زن
من دیدم دوباره بساط داره پهن میشه گفتم
- ببخشید خانم شوهرتون چه شکلی است
- از شما کمی بلندتره. موهای جو گندمی داره و یک کت قهوه ای با شلوار مشکی پوشیده
دیدم مشخصاتی که می‌دهد کاملا منطبق با همان مردی است که داخل اطاق پرو هست پرسیدم :
- شوهرتان مشکل خاصی ندارد
با آخرین حرف من چهره زن عوض شد و نگران شد و پرسید - _واسه چی اینو می پرسی
بهرام مثل خروس بی محل فورا گفت
- آره شوهرتون تو اطاقه بیرون نمیاد و پرسیا ادامه داد البته چیزیش نیست ولی حرف نمی زنه
زن حالش دگرگون شد و مظطرب روی صندلی نشست و گفت :
- تورا خدا بگین چی شد، اتفاقی براش افتاده
- چه عرض کنم خانم همسرتون یه شلوار می خواست بپوشه رفته داخل اطاق پرو و از انموقع تا حالا بیرون نمیاد، نمی دونیم چکار کنیم هر چی صداش می زنیم جواب نمی ده
فریاد بلند زن همه ما را میخکوب کرد: خدای من، خدای من زودتر درو باز کنید . خدا کنه نمرده باشه
 تالیوری که دست بهرام بود از دستش گرفتم وانداختم لای درز در و با زور تمام درو باز کردم. مرد جو گندمی خیس عرق، مچاله افتاده بود کف اطاق پرو
با کمک مجید اونو آوردیم بیرون و کف مغازه دراز به دراز خواباندیم. زنش فورا از داخل کیفش اسپری تنفسی بیرون آورد و گذاشت در دهن شوهرش و چند بار اسپری کرد، صدای خس خسی از دهانش درآومد و چشم باز کرد آقا مجید کفش هاشو از تو اطاق پرو بیرون آورد خواست پاش کنه که گفت این آقا یکی از پاهاش مصنوعیه .
حالا داشت حال ما بد می شد .دم به دم از اینهمه قضاوت بی جا راجع به آن مردم شرمنده می شدیم. مردی که اسپری اش همراش نبود و موقع لباس عوض کردن بدلیل یک پای مصنوعی اش نتوانسته بود تعادلش رو حفظ کنه و از هوش رفته بود داشت آرام نگاهمان می کرد
زن دستی نوازشگرانه و با محبت به سر شوهرش کشید و خدا را شکر کرد که زنده است و از ما هم تشکر کرد
ما بدقت به حرف ها و چشم های آن زن زل زده بودیم. شیار اشکی از چشم هایش تا چانه اش پایین آمده بود و ما در حیرت بودیم که چرا او دارد از ما تشکر می کند، مایی که از بس درگیر فکرهای بی جای خودمان بودیم نتوانستیم تصمیم درستی بگیریم .و نزدیک بود آن مرد بمیرد چرا از ما تشکر می کند ؟
 
به اتفاق کمک کردیم نشست روی صندلی، برایش اب اوردم ،خورد . زنش کفش هایش را که یکی بزرگتر از دیگری بود پای شوهرش کرد و گفت بهروز این شلوار آبی چقدر بهت میاد . شوهرش نگاهی عاشقانه به همسرش کرد و گفت آره اگه تو بگی قشنگه حتما قشنگه . الحمدالله به خیر گذشت
چند لحظه بعد ..
هوا ابری بود و نم نم باران شروع شده بود .
 آنطرف خیابان، دقیقا روبروی در نیمه باز قبرستان قدیمی، مردی با شلوار آبی به اتفاق همسرش و دختر کوچکش سوار ماشینی شدند که ماده سگی کنار آن دراز کشیده بود ....
 
فرهاد ابراهیم پور ( محمودا) بهمن ماه ۱۴۰
 

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
کد امنیتی:   
مجله خبری فیشور
اب و هوای  اوز
اوز امروز
عصر ایران
رقص گل
پایگاه خبری صحبت نیوز