تاریخ: 31 فروردين 1403 - 10 شوال 1445 - 2024 April 19
کد خبر: 306
تاریخ انتشار: 8 ارديبهشت 1402 - 13:53:18
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
داستان کوتاه / فرهاد ابراهیم پور (محمودا)
مری؛ 2000 ؛عشق
 
 داستان کوتاه / فرهاد ابراهیم پور
 
زمان شاه بود ؛ کلاس دوم راهنمایی بود  تازه خط سبیلی در اورده بود و چند تا جوش غرور هم رو صورتش خونمایی میکرد .  یه دوچرخه شماره 26 داشت که امسال  بعد از دو ماه عملگی خریده بود
مدرسه ها انموقع دو شیفته بود هم صبح میرفتند هم بعد از ظهر . عصر یک روزی که برگشت خونه دوچرخه را که تازه خریده بود برداشت و رفت سمت خونه دوستش که محله مسجد حاجی احمد بود . در زد  مادر دوستش  اومد دم در گفت: مدعلی هست
گفت نه .
دوستش رفته بود بیرون دوچرخه را سوار شد وبه کوچه ای که به سمت خونه........ 
 


مری 2000 عشق
 
 زمان شاه بود ؛ کلاس دوم راهنمایی بود  تازه خط سبیلی در اورده بود و چند تا جوش غرور هم رو صورتش خونمایی میکرد .  یه دوچرخه شماره 26 داشت که امسال  بعد از دو ماه عملگی خریده بود
مدرسه ها انموقع دو شیفته بود هم صبح میرفتند هم بعد از ظهر . عصر یک روزی که برگشت خونه دوچرخه را که تازه خریده بود برداشت و رفت سمت خونه دوستش که محله مسجد حاجی احمد بود . در زد  مادرش اومد دم در گفت مدعلی هست گفت نه .دوستش رفته بود بیرون دوچرخه را سوار شد وبه کوچه ای که به سمت خونه بر.. میرفت حرکت کرد 
 
 از اینجا به بعد بگذار خودش داستانشو برامون بگه ...
 
 حرکت کردم سر نبش کوچه یکهو دیدم دختری داره میاد و عملا شاخ به شاخ شدیم و طرف  به جای انکه ناراحت بشه خندید .تی شرتی که تنش بود روش نوشته بود 2000 براساس ترانه داریوش که بتازگی خوانده بود  . یکهو با لبخندش قند تو دلم اب شد. یک مرتبه همه دنیا عوض شد؛ حس غریبی پیدا کردم که تا انموقع اصلا تجربه اش نکرده بودم . دختر که رفت  با کمی تعلل وبه شکلی که منو نبینه دنبالش با دوچرخه رفتم . طپش قلبم رفته بود رو 120 .  دیدم خونشون روبروی خونه دوستم است ؛ ایستادم نبش کوچه وقتی یقین پیدا کردم که رفته تو خونشون دو باره ان حوالی چرخی زدم و مثل ادم های شنگول با اشتیاق تمام انچنان پدال زدم که نفهمیدم کی رسیدم به فلکه قدیم شهرداری اوز؛ همانجایی که حمزه باستان مغازه داشت و شوفرها جمع می شدند و ارژنگ با ان کت و شلوار و کلاه وکیفی که همیشه زیر بغلش بود روزی یک بار می اومد انجا به حمزه می گفت یک نوشابه سیاه بده. منظورشپپسی کولا بود.
 انگار همه چیز خوب شده بود و رهگذرها همه داشتند منو نگاه می کردند؛ اما من حواسم جای دیگه بود دقبقا سر نبش کوچه بر...  .

 انگارچیزی رفته بود تو جونم که دوست داشتم همان جا باشه و بمونه ؛ نمی تونستم این احساس خودم را تعریف کنم . ارام وقرار نداشتم و نمی دونستم باید چکار کنم . برگشتم خونه تا صبح در خواب وبیداری بودم.

صبح زود با دوچرخه زدم بیرون.  مادرم تعجب کرد گفت چرا با دوچرخه میری مدرسه ؟. گفتم امروز دوچرخه سواری داریم

 مادر که بی خبر از این حالت نوجوانش بود گفت مواظب باش تصادف نکنی یا بلایی سر خودت نیاری؛ نمی دونست چیزی سرم اومده که هم بلاست و هم خوشی 

رفتم در خونشون؛  هر چه نشستم از خونه بیرون نیومد .از انجا رفتم در مدرسشون از لای پرده ای که دم در مدرسه بود داخل مدرسه نگاه کردم؛ تو محوطه مدرسه ؛ خبری ازش نبود ؛ چند دقیقه ای به زنگ مدرسه مانده بود با سرعت خودم را رساندم به دبیرستان بهروزیان؛  الحمدالله به موقع رسیده بودم. مدیر مدرسه اقای رجایی سر صف بود

تو کلاس هم روز خوشی نداشتم اولش گفتم تو زنگ تفریح به یکی از دوستام بگم؛ اما شرم کردم وخجالت کشیدم که مسخره ام کنند اخه ادمی مثل من که تا انروز با هیچ دختری سلام وعلیک نداشته و خجالتی هم بود ه چی میتونست به کسی بگه .

انروز مرتب خنده اش و بلوز سال دوهزاری که تنش بود تو نظرم بود.خیلی دوست داشتم نوار داریوش که اون ترانه خونده بود داشتم تازه اگر هم داشتم ما که تو خونه ضبط صوت نداشتیم که بخوام گوش کنم
 مدرسه که تعطیل شد برگشتم خانه ؛ سلام وعلیکی کردم دوباره سوار دوچرخه شدم و رفتم سراغ منزل 2000 . روبروی در خونشون تازه خشت زده بودند وسه چهار ردیف روی هم به درازی چیده بودند . هوا داشت تاریک میشد اما خوشبختانه ادم های زیادی رفت وامد نمیکردند . روی خشت ها با فاصله سی متری از در خونشون نشستم ؛ یه تسبیح هم به شوق و ذوق نوجوانی دستم بود ؛ دو چرخه دو سه متر انطرفتر تکیه دادم به دیوار .

چه براتون بگم انشب هر چه نشستم از در نیومد بیرون ؛ بالاخره از مادر دوستم به بهانه ای پرسیدم این خونه روبروی شما چند تا بچه داره ؛ صحبت کش دادم تا رسیدیم به هدفم که اسم ان دختر بود
 از ان ساعت به بعد مری شد یک اسم اسمانی یک اسم زیبا  یک اسم بی نظیر

 دیگه ظهرها همینکه از مدرسه می امدم؛ تو خونه نمی موندم ؛ میرفتم سمت اب انبار محلمون ودادملاکه میدیدم.  رقص نور در سایه روشن اب انبار فضای  رمانتیکی ایجاد میکرد و خوشم می امد و گاهی هم اگرکسی ان دور و بر نبود ترانه ای زیر لب زمزمه میکردم.
 می نویسم با دل تنگ روی گلبرگ شقایق و......
 بلوز دو هزار.  نام مری  و لبخندش دنیایی شده بود برای من که همه وجودم را فراگرفته بود

غروب ها میرفتم سمت جالیزهای اوز وبه تماشای غروب می نشستم و ظهر میرفتم بالاخانه خونه امان که همان اطاقک بالای سر پله باشد .  اسمش را با انگلیسی روی دیوار گچی می نوشتم و خوابیده گاهی به اسمان نگاه میکردم وگاهی به اسمش.

تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم اگه شده تا صبح در خونشون بنشینم  می نشینم تا بیرون بیاد و ببینمش . غروب که تمام شد و هوا کمی تاریک شد رفتم دو باره روی خشت های کنار خونشون  نشستم و هی تسبیح چرخاندم . نمی دونم چکار کردم که تسبیحم افتاد پشت خشت ها. باید چند ردیف خشت جابجا میکردم.  مشغول اینکار بودم که دیدم در خونشون باز شد ومری خانم که دله دستش بود (حلب اشغالی)با صدای بلند داد زد بیایید دزد بیایید دزد اومده . کارم زار زار شد؛ یک پا داشتم دو پا هم قرض گرفتم ومثل برق وباد پا بفرار گذاشتم و اینبار من نبودم که فرار می کردم بلکه عشق تازه نفسی بود که داشت فرار می کرد
 
روزها و هفته ها گذشت دیگه انطرف ها نرفتم؛  دوچرخه هم سوار نمی شدم ؛ چند روزی مچل بودم و کلافه  ودیدم  اون نمی دونه من کی هستم و دنبال چه بودم. بهتره مزاحمش نشم؛ تازه این عشق فقط یکطرفه بود
 
 یواش یواش در عرض یک ماه همه چیز از خیالم رفت؛ وان حس و حال هم رفت ورفت . نه دیگه مری را دیدم و نه دلواپسش شدم . 
 
اما هر چی بود خوب بود و تازگی داشت و خیلی رمانتیک بود. مثل نسیمی امد و چون باد گذشت
 
 
 

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
کد امنیتی:   
مجله خبری فیشور
اب و هوای  اوز
اوز امروز
عصر ایران
رقص گل
پایگاه خبری صحبت نیوز