پذيرای فرسايش
به قاطعيت شکوهمند خاک،
آهسته میکنيم صدايمان را
در عبور از ريشههای طويل مقابر،
که تلفيق روح و مرمر در آنها
وعدهی شکوه مطلوب مرگ است.
مقبرهها زيبايند،
به عريانیِ واژههای لاتين و تاريخ حک شده ی مرگ بر آنها،
همراهی مرمر و گُل
و ميدانگاههايی چون حياطها سرد
و ديروزهای بیشمار تاريخ
که خاموش و يگانهاند امروز.
سهواً به مرگ میدانيم آن آسودگی را
و بر اين باوريم که «پايان» آرزوی ماست
حال آن که آرزوی ما بیاعتنايی است و خواب.
پر شور در دشنهها و احساسها
و خفته در پيچک،
تنها زندگی زنده است
به هيئت فضا و زمان،
که ابزار جادوی روحند،
و آن هنگام که خاموش شود،
خاموش میشود با آن
فضا، زمان و مرگ،
چون پژمردن تصوير در آينه
آن هنگام که در غروب فرو میرود
و نور رفته است.
سخی سايه سارِ درختان،
باد، پُر پرنده و بالِ موّاج،
ارواح، پراکنده در ديگر ارواح،
معجزه بود شايد که آنها ناگاه باز ايستادند از زيستن،
معجزهای فراشعور،
گرچه تکرار خيال گونهاش
میبارد به روزهای ما دهشت.
اين انديشههای من بود در «رِکولتا»،
در خاکستر خويش.
به تو می اندیشم
در گذر از خیابان های شهر
به تو می اندیشم
هنگامی كه به چهره ها می نگرم
از میان پنجره های مه آلود
نمی دانم كه كیستند و چه می كنند
به تو می اندیشم
عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اكنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را
كار كردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
آن گاه كه پایان روزهای كار در می رسد
و صبح فرا می رسد
سایه ها گداخته می گردند
بر فراز بام هایی كه ساخته بودیم
دوباره از كار باز می گردیم
بحث در میان مان
دلایل را بیرون می كشیم
از زمان اكنون و آینده
به تو می اندیشم
عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اكنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را
كار كردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
وقتی به خانه می آیم
تو آن جایی
و ما رویاهامان را با هم می بافیم
كار كردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن